این روزها....

سلام عزیز دلم.

امیدوارم که حالت خوب باشه و حسابی تو دل مامانی خوش بگذرونی و شیطنت کنی.از هفته پیش میخوام بیام پست بذارم ولی خیلی سرم شلوغ بود.هفته پیش که کلا در خدمت شما عزیز دلم بودم.رفتم سونوگرافی و از سلامت شما با خبر شدم و خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم.خانم دکتر هم گفت که انشاالله شما 22 مهر ماه بغل مامان و بابایی که بیصبرانه منتظر اومدن شماست هستی . این هفته هم همش درگیر کار و جمع کردن وسایلم بودم آخه مامانی داره میره بجنورد پیش خانوادش و فامیلهایش که همشون خاله و عمه و دایی و عموهای شما میشن.

از حال خودم بگم که این روزها اصلاً تعریفی نداره یه روز خوبم 3 روز حالت تهوع دارم.بعضی روزها هم از شما عزیز دلم خواهش میکنم که مامانی رو اذیت نکنی تا بتونم کار کنم قربونت بشم که حرف گوش کنی عزیزم و همین که میگم حرفمو گوش میکنی و آرومی.

الان هم اومدم بجنورد و خونه مامانی هستم(مامان خودم)و همه خوشحالن و کلی تحویلم میگیرن و حسابی به من و شما نی نی نازم خوش میگذره جای بابا جونم خالی البته هفته دیگه میاد پیش ما و اینکه بابایی خیلی خیلی دوستت داره و دلش هم واست کلی تنگ شده و همش خبرتو میگیره.اینم بگم که همه از اومدن شما خوشحالن

قول میدم از این به بعد زود زود بیام یعنی سعی میکنم.الان برم که خیلی گرسنه شدم و یه چیزی بخورم تا سیر بشم.

تاریخ این مطلب 1391/12/23 بوده