وانيا جون ماوانيا جون ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

وانیا کوچولوی مامانی

عکسهای آتلیه

سلام نازدونه من  روزی که رفتیم مشهد من تصمصم گرفتم ببرمت آتلیه ،وقتی رفتیم اونجا شما غرق خواب بودی به محض اینکه خواستن ازت عکس بگیرن بیدار شدی و شروع کردی به خوردن دستت.قربونت بشم من که اینقدر شیطونی مگه گذاشتی ازت عکس بگیرن از بس وول خوردی.حسابی خستشون کردی عزیزکم   ...
27 دی 1392

یک ماهگی وانیا جونم

سلام عشق مامان به يه عالمه تاخير يك ماهگيت مبارك خوشگلم.وانيا جونم روزهاي خيلي قشنگي رو با اومدنت دارم تجربه ميكنم.هر روز بيشتر عاشقت ميشم و عاشقانه دوستت دارم.عشقم روز به روز داري بزرگتر ميشي،جاي بابات واقعا خاليه آخه بابا جون به خاطر اينكه مرخصي نداشت رفت بندر سر كارش. وانيا جونم روزي كه يك ماهه شدي رفتيم مشهد و آتلیه رفتی و بردمت حرم امام رضا،خيلي خوش گذشت.اولين مسافرتت بود خوشگلم. گل نازم تو اين يه ماه كه دختر خوبي بودي و اصلا منو اذيت نكردي،ايشالله هميشه اينجوري باشي.امروز با هم رفتيم حموم،قربونت بشم كه عاشق حموم كردني خيلي ساكت بودي نازم. عشقم ما فردا قراره بريم بندرعباس پيش بابايي و خونه خودمون همه فاميل ناراحتن كه ما داريم ...
27 دی 1392

زمینی شدن وانیا

سلام وانیای عزیزم. دخترم قرار بود شما 10 مهر ماه به دنیا بیایی و من واسه اون روز لحظه شماری می کردم.10 مهر واسه من خیلی مهمه آخه من و بابایی هم تو این روز با هم ازدواج کردیم و شما با اومدنت زندگیمونو عشقولانه تر میکردی ولی شما گل دختر مثل اینکه خیلی عجله داشتی روز دوشنبه ساعت 4 صبح بود که احساس درد زیادی کردم حالم یه جوری شده بود احساس کردم که داری میایی پیشمون ولی چون مطمئن نبودم بابایی و مامان خودمو بیدار نکردم و دردهای من همچنان ادامه داشت و شدیدتر می شد ساعت 6 بود که مامانی بیدار شد و من بهش گفتم مامان احساس میکنم بچه میخواد دنیا بیاد مامان گفت برو حاضر شو بریم بیمارستان.منم سریع رفتم دوش کرفتم و بعد با مامانم و بابایی رفتیم بیمارستان....
27 دی 1392

خبر جدید

سلام دخمل نازم خوبی گلم ؟ میدونم این روزها به تو هم سخت میگذره ،بزرگتر شدی و تو شکم مامانی جا واسه شیطونی نیست.ایشالله تا 20 روز دیگه تو بغلمی عزیزم.ولی مامانی دلش واسه این روزها خیلی تنگ میشه . دختر خوشگلم نی نی خاله سمیه 18 شهریور به دنیا اومد .من هم خوشحال شدم چون خودش و دخترش سالم هستن و هم ناراحت آخه خاله جون فشارش خیلی بالا بوده و دکترا مجبور شدن سزارین کنن یعنی رکسانا جون 7 ماهه به دنیا اومد و الان هم تو دستگاهه.خدا جون مهربون خودت همه بچه ها رو واسه خونواده هاشون نگهدار.ایشالله هر چه زودتر خوب بشه و بتونن از بیمارستان مرخصش کنن .امروز تولد خاله جون بهنازه.خواهر عزیزتر از جونم تولدت مبارک تاریخ این مطلب 1392/06/19 ...
27 دی 1392

این چند وقت...

سلام عزیز دل مامان ببخشید دیر میام به وبلاگت سر میزنم آخه خیلی درگیر هستم 24 مرداد بود که بابایی رفت بندر و من و شما و مامانی و بابا جون(بابای خودم) با دوستهای خونوادگیمون رفتیم بابلسر.خیلی خوش گذشت عزیزیم آخه 2 سالی بود نرفته بودم شمال.مخصوصا که این سری هم فندق کوچولو هم با خودم برده بودم.از طرفی هم استرس و نگرانی داشتم که نکنه خدایی نکرده اتفاقی واسه وروجکم بیفته.خدا رو شکر رفتیم و سلامت هم برگشتیم. 31 مرداد یه روز شیرین و قشنگی واسه من و تو بود.تو این روز همه فامیلو دعوت کردیم و سیسمونی شما ناز دخترو نشون دادیم.عکسهاشو بعدا میزارم آخه دوربینم الان پیشم نیست. قرار شد اسم شما رو هم اعلام کنیم.من و بابایی خیلی اسم واست انتخاب ک...
27 دی 1392

روز دختر

سلام عسل مامان خوبی قربونت بشم.روزت مبارک عزیزم. امروز صبح زود بیدار شدم و صبحانه خوردمو کارامو انجام دادم و رفتم خیابون تا وا سه دختر نازم یه هدیه خوشملو کوچولو از طرف خودمو بابایی بگیرم.یه گیره مو خوشمل واست خریدم.دختر نازم تنها چیزی که از خدا میخوام اینه تو سالم و سلامت باشی . قربون اون پا قدمت بشم که اینقدر سبکه،مامانت بالاخره بعد این همه سال که از درس فاصله گرفته بود دانشگاه قبول شد.اونم تو بندرعباس حالا موندم که برم یا نه   خدای مهربونم روزی هزار مرتبه شکرت میکنم واسه این هدیه قشنگی که به ما دادی تاریخ این مطلب 1392/06/16 بوده ...
27 دی 1392

.....

سلام عزیز دلم.خوبی خوشگلم؟از همین جا روی ماهتو می بوسم. دخترنازم ببخشید خیلی دیر اومدم واست بنویسم آخه اینترنت نداشتم.الان نزدیک 40 روز هست که ما اومدیم بجنورد خونه مامانی.هوای اینجا هم دست کمی از بندر نداره خیلی گرمه،منم که اصلا تحمل گرما رو ندارم کلی اذیت شدم .عزیز دلم ماه پیش خاله جون بهناز ازدواج کرد با عمو پویان ایشالله که خوشبخت بشن.منم از اینجا به خواهر عزیزتر از جونم تبریک میگم و از خدای بزرگ  بهترینهارو واسش میخوام .عروسیشونم ایشالله سال دیگست.اون موقع شما هم هستی و اون وسط کلی واسه خودت شیطونی میکنی. دختر خوشگلم هنوز واسه اسمت تصمیم قطعی نگرفتم. چند تا اسم مدنظرم هست ولی بازم مطمئن نیستم. راستی الان ماه مبارک ...
27 دی 1392

دلم گرفته...

سلام عزیز دلم خوبی گلم؟تو دل مامانی خوش میگذره عزیزم؟دلم واست یه ذره شده دختر نازم 3 روز پیش مامانی (مامان خودم ) با دوستاش اومدن بندر پیش ما،به من تو با وجود مهمونهای خوبمون خیلی خوش میگذره ولی امروز رفتن قشم و اینکه بابایی هم رفت ماموریت اهواز ،از الان دلم واسه بابایی یه ذره شده آخه عزیزم تا آخر مرداد بابایی رو نمی بینیم ،این دوری خیلی اذیتم میکنه اصلا دوست ندارم این همه از بابایی دور باشم،امروز وقتی داشت میرفت بغض گلومو گرفته بود خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم .انشالله خدا خودش مواظبش باشه و به سلامتی همه ماموریتهاشو بره و برگرده .قراره ما هم شنبه با مامانی بریم بجنورد و تا وقتی که شما بدنیا بیایی اونجا باشیم.مطمئنم اونجا بهمون ...
27 دی 1392